امیرعباسامیرعباس، تا این لحظه: 4 سال و 10 ماه و 15 روز سن داره

برای امیرعباس گلم

خاطرات پسر گلم

یک ماهگیت مبارک عزیزکم😚

پسر گلم سلام😙 دیروز اولین ماهگرد زندگی شما بود و شما یک ماهه شدی. بهت تبریک میگم عزیز دلم.🤗 و امروز اولین روز از دومین ماه زندگی توست.😊 دیروز صبح رفتیم مرکز بهداشت و خداروشکر همه چیز شما نرمال بود و روی نمودار. قد ۵۴ که ۴ سانت از دفعه ی قبل بیشتر شده بود، وزنت ۴ کیلو و دور سرت ۳۶.😄 فقط یه مقدار زردی داری که اونم به خاطر فاویسمته و تا یک ماه دیگه رفع میشه انشاالله.😊 بعدشم رفتیم خونه ی آقاجون و شما با خانومجون رفتی حمام و یه گل پسر تمیز شدی.😉 امیدوارم مراحل رشدت به خوبی طی بشه و مشکلی نداشته باشی عزیزم.😍 راستی دیروز ساجده اومد خونمون و یه سری عکس از شما گرفتیم: ...
27 تير 1398
1667 14 12 ادامه مطلب

دل نگرانی های من!

سلام پسرکم اول از همه عیدت مبارک. امروز تولد امام رضا هست و دومین ولادت هست که شما گذرانده ای اول تولد حضرت معصومه. دهه کرامت رو پشت سر گذاشتیم.😙 راستی امروز به قمری سالگرد ازدواج مامانی و بابایی و تولد آجی ساده هم هست. همش مبارک باشه😊 امروز بیست و هشتمین روز از زندگی توست و ما هنوز درگیر زردی شمائیم!😐 نگرانی از این زردی اعصابم را به هم ریخته. پنجشنبه دوباره رفتیم آزمایش و دوباره از شما خون گرفتند و با گریه هایت انگار قلبم را می فشردند. درجه ی زردی یه کم بالاتر رفته بود و ۱۲.۵ شده بود و من نگران تر از قبل شدم.😣 بدتر از همه هم اینه که هر کی می بینتت میگه زردی داره ها دکتر رفتین؟ خطرناکه ها! و این حرفها استرس مرا زیادتر...
23 تير 1398

روزهایی که گذشت🤗

عزیزم امروز بیستمین روز تولدته.😊 بیست روز توام با درد، استرس، گریه، شادی و ... گذشت دردهای من اما انگار تمامی نداشت.😣 دو روز اول بهتر بودم اما کم کم اثرات بی حسی از بدنم بیرون میرفت و درد تمام وجودم را فرامی گرفت. نه می تونستم بخوابم نه بشینم نه راه برم. صبح ها حالم بهتر بود اما بعدازظهر درد امانم را می برید. وقتی روی تخت دراز می کشیدم دیگه نمیتونستم از جام بلند بشم و بابایی یا خانومجون باید دستم رو می گرفتن و کمکم میکردن تا بتونم بلند بشم.😑 همه ی این دردها برام قابل تحمل بود وقتی که تو رو میدیدم که کنارمی و سالمی.😊 توی این چند روز خاله ها و دایی ها و عمه فاطمه اینا اومدن و شما رو دیدن. همشون میگفتن وای چقدر ریزه هست ...
14 تير 1398

زمینی شدنت مبارک امیرعباسم😙

جمعه ۲۴ خردادماه پسرکم سلام😙 روز زایمانم همینطور نزدیک میشد و استرس و انتظار من برای زمینی شدن تو شدیدتر.🤔 صبح خاله مریم زنگ زد و گفت که شب میخوایم بریم پارک برای شام. تصمیم گرفتم به خاطر ساره جون ما هم بریم آخه گفتم معلوم نیست دوباره کی بتونیم بریم بیرون.😊 دیر رفتیم حدود ساعت ۱۱ شب بود اما خوش گذشت البته پارک خیلی شلوغ بود و یه کم برام سخت بود و استرس گم شدن بچه ها رو خیلی داشتیم آخه یگانه یه بار گم شد و با کلی گشتن و سلام و صلوات پیدا شد.😄 ساعت ۱ونیم بعد از نیمه شب به خونه برگشتیم و ساره جونی توی ماشین خوابش برد. من هم برعکس شبهای قبل که خوابم نمیبرد از خستگی تا اذان صبح یه خواب راحت داشتم. بعد از اذان صبح دیگه خوابم ن...
14 تير 1398

آغاز کلام

سلام پسر گلم تصمیم گرفتم برای شما هم یه وبلاگ جدید درست کنم تا خاطرات خودت رو اینجا برات ثبت کنم. چون دوست دارم بتونم خاطرات تو و ساره رو تا اونجا که بشه براتون ثبت کنم. خیلی دوستت دارم. راستی اینم آدرس وبلاگ ساره جون👇👇👇 http://sareh92.niniweblog.com
14 تير 1398
1